درس کده

مطالب درسی در سایت درس کده

درس کده

مطالب درسی در سایت درس کده

سلام وخیر مقدم به همه دوستان


دراین سایت مطالبی نظیر انشا و نمونه سوالات درسی قرار می گیرد و امید واریم شما هم مارا دنبال کنید

لطفا از مطالبی که در سایت قرار می دهیم استفاده کنید

......................................

با تشک__________ر

(سید علی حسینی)

طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۲۵ ب.ظ

انشا تلفن همراه

تلفن همراه به نام خالق علم و ادب
سلام من میخوام در مورد موضوعی صحبت کنم که شاید همه شما
با این مو ضوع بر خورد کرده باشید این مو ضوع نتیجه تحقیقات فراوان
وطولانی منه
بعد از چند ماه تلاشو نمره های بالا بالاخره بابام رو راضی کردم
که اخه پدر من تلفن همراه به در س خوند من ضرری نمیرسونه. با
حرفهای مادرم و کل اطرافیانمون بابام راضی شد ودر روز تولدم تلفن
همراهی برام خرید .اون قدر خو شحال بودم که نیوتون موقع کشف
جاذبه انقدر خوشحال نبود برای این که تلفنم رو به همه نشون بدم اون رو
برداشتم و رفتم تو حیاط .
یکهو یه صدای خیلی ملایمی شنیدم که پرده گوشم رو به طول دو
سانتی متر پاره کرد اهای پسر مگه با تو نیستم وایستا ببینم مگه قرار نبود
تو بر ی واسه شب خرید کنی ؟من گفتم: مگه شب چه خبره ؟ مامانم گفت:
عموتینا دارن میان اینجا این رو که گفت خیلی ذوق کردم چون میتونستم
تلفنم رو به پسر عموم نشون بدم .پسر عموم یه بچه مرتب و درس خونه یه
عینک ته استکانی میزنه که اگر به چشمت بزنی میتونی گلبول های سفیدو
قرمز کل فامیل رو از هم جدا کنی از تیپ و قیافش با اون دماغ شبیه
کلنگش که نگو انگار کل قدو قواره اقا رو بیست و چهار ساعت تو اتوی
خشکشویی گذاشتی .
همین طوری که داشتم با تلفنم بازی میکردم رسیدم به سبزی فروشی
سبزی و میوه و بقیه چیز هارو هم خریدم و رفتم دم نانوایی یک دفعه پسر
همسایمون رو دیدم و دستمو کردم تو جیبم تا گوشیمو بهش نشون بدم اما
نه گوشی بود ونه رویی برای برگشتن به خونه.
تا خود خونه داشتم به این فکر می کردم که چی بگم. که یک دفعه
بابام در رو باز کردگفتم :سسسلام بابام گفت :وا بچه مگه عزرائیل دیدی
اینطوری لکنت گرفتی؟ از ترسم هیچی نگفتم که بابام دوباره گفت: چیزی
شده ؟ باز چه دسته گل مبارکی به اب دادی گفتم بابا.....یه چیزی شده .
بابام داد زدو گفت باز چیکار کردی بگو ببینم ؟ انقدر دستپاچه شدم که
نفهمیدم چی میگم گفتم: بابا گوشیمو باد برد. وقتی سرم رو بالا اوردم
دیدم که بابامو کل فامیل از خنده افتادن رو زمین بابام گفت بچه حداقل
یه دروغی بگو که به سالم بودنت شک نکنم اخه گوشی مگه دستماله که
بادببره
بابام با هر قدم که نزدیک من میشد اشهدم رو سریع تر میخوندم
چیزی نمونده به من برسه که زنگ در نجاتم داد اقای اکبری میوه فروش
سر خیابون بود وقتی بابام اومد تو گوشیرو که دیدم تا ته ماجرا رو خوندم
از خوشحالی دویدم و پریدم رو سر پسر عموم بابام تا منو دید دوباره زد
زیر خنده وخدا رو شکر که ازاین فاجعه جون سالم به در بردم.
بنا براین من به این نتیجه رسیدم که حواسمو بیشتر جمع کنم تا سرم
رو به باد ندم تا مدت ها هم این بیت رو با خودم تکرار میکردم
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار ازدست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۵
Ali Hosseini
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ب.ظ

موضوع انشا«ازدواج را توصیف کنید»

پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!»،
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشا این هفته مون اینه که «ازدواج را توصیف کنید.»، بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!»
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع می شود، و وقتی دلیل اشک های خواهر رو می پرسم می گوید: «کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من، با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۳
Ali Hosseini
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۱۸ ب.ظ

درون یک فضا پیما

با جمعی از همکاران درون یک فضا پیمای غول پیکر بودیم وداشتیم به کره ی ماه نزیک می شدیم. وای خدای من یعنی واقعا داریم به ماه ی که سال ها آرزوی دیدنش را از نزدیک می مردم می روییم. خیلی شگفت انگیز بود. وقتی که رویم را برگرداندم زمین ظریف و کوچک مان را مشاهده کردم ,وای...تا از این جا زمین را نبینی نمی توانی حدس بزنی ویا تصور کنی که چه قدر قشنگ وآبی رنگ است. ___لطفا لباس هایتان را بررسی کنید که می خواهیم بیرون بروییم. این سخن یکی از همکارانم هنگامی که به کره ی ماه رسیدیم گفت که بار دیگری نیز به فضا آمده بود. خیلی کنجکاو بودم ودر همین حال خیلی هم می ترسیدم ولی با گفتن چیزهای خنده دار خود را سرگرم می کردیم که استرس مان کم تر شود ولی کم نمی شد که نمی شد.! در فضا پیما را باز کردم وبرای اولین بار پا بر روی خاک ماه گذاشتم البته چیزی هم نا گفته نماند که با پای راست از فضا پیما خارج شدم. حس عجیبی داشتم که در مدت چهل سال از زندگیم چنین وضعی نداشتم. به خدا وقدرتش فکر می کردم وبه عظمت متجلی اش ...از این بگذریم خیلی خوب نمی توانستیم نفس بکشیم دلم برای نفس کشیدن های صبحی زمینمان تنگ شده بود. کمی در ماه قدم زدیم که البته بهتر است بگویم پرش زدیم! چند تکه از سنگ کره ی ماه را برداشتیم, وچند تا عکس از ماه گرفتیم. ناگهان یکی از همکارانم ما را صدا زد. وشگفتی خلقتی را به ما نشان داد, خطی که ثابت می کرد در قدیم ماه به دو نیم تبدیل شده, واقعا شگفت انگیز بود وحس می کردم ایمانم به خداوند عزوجل خیلی بیشتر از قبل شده ومعجزه ی بزرگ پیامبر اسلام حضرت محمد(ص)را با چشمان خود می دیدم خیلی مرا خوش حال کرد واسترسم را نیز کم رنگ تر کرد, وبعد از آن اخساس خیلی خوبی داشتم حس می کردم بال در نی آور،،دم ,واقعا احساس توصیف نشدنی بود. حس می کردم در این بالا به خداوند متعال خیلی نزدیک ترم واز ته دلم می گفتم :( ای دل غم مخور که خداوند دهنده به وسعت آسمان ها وزمینش به ما آنقدر ارزانی داده که با تمام وجود فقط او را بخواهیم در کره ی ماه وقتی که به زمین نگاه می کنم زمین مانند توپ کوچک پر از آب گوارا می ماند وابرها نیز مانند پنبه های سفید رنگ به نظرمی رسند. تازه داشتم کم کم هوای لطیف زمین را درک می کردم ودلم برای نفس کشیدن های صبح زود زمین تنگ شده که وقتی از خواب بیدار می شدم نفس عمیقی می کشیدم وباید برای آن خداوند را شکر می کردم اما ...در اینجا وقتی که به آفرینش پر متجلی دنیا نگاه می کنم به دوستانم می گویم وچه زیبا صحنه ای است این عرفان. ! اینجا جای بسیار زیبا وعجیبی است و هر کس به اینجا بیاید رنگ خدایی می گیرد وبه وجود آفریننده ی عظیم وبزرگ پی خواهد برد. با دوستانم کنار هم نشسته بودیم و روزی را تصور می کردیم که انسان های زمین همه بتوانند در این خاک خاکستری رنگ ماه زندگی کنند,اما مشکل ایجاست که دیگر هیچ وقت رنگ باران که رحمت بزرگ خداوند است را نمی بینند واین مشکل بزرگی است چون اینگونه هرگز نمی توانیم در احساس باران رها بودن را تجربه کنند وبه دنبال شهد نوشیدن آن مست ومحتاج شوند. در این جا رد پای فضانوردان دیگر را می بینیم که قبل از ما به کره ی ماه آمده اند وقتی که به زمین برگشتم همه کنجکاو هستند که داستان زندگی ام درماه ودیدنی های آن را بازگو کنم پس خوب نگاه می کنم آن هم نگاهی پر از حیرت , وسعی می کنم به هوش باشم تا تمام زیبایی های این کره ی خاکی را با چشمانی که نعمتی بزرگ از خداست را ببینم که دل را بسوزاند واز سوزش دل هنرنمایی بیافرینم چرا که اسرار خلقت وآفرینش بسیار است ودر این بسیاری اگر خوب دقت کنیم یعنی از ته!! واگر هزار سال دیگر هم در این کره ی خاکی باشیم خسته یا دل زده نمی شوییم زیرا که شگفتی هایی مانند ستاره ای به نام ستاره ی پروین هستند که با هم دیگر همچون دوستانی صمیمی ویا خواهرانی و برادران جدایی ناپذیر در فضا حرکت می کنند وبه شکل خوشه ی انگور هستند واین نیز یکی دیگر از شگفتی های ته خداوند متعال است!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۸
Ali Hosseini
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۱۷ ب.ظ

دلخواه{توصیف کردن}


وچه زیباست جلوه ی چمن, چشم انداز گلشن را در پهنه ی بی کرانش به جنون کشانده است! باد خیلی تند و تیزی می وزید. عابران همه سعی وتلاش می کنند, زودتر خود را به مقصد ومنزل خود برسانند, چرا که فکر کنم با شدت باد وابر های سیاه وسفیدی که روستا را اخاطه کرده اند, بارانی با رعد وبرق های ترسناک وخیلی وحشناک در راه است, برای همین مردم در راه شان عجله می کنند. در نزدیکی این روستا وده زیبا درخت قد بلند وقامت قویی را می بینی که مانند رهبر ورئیس روستا به نظر می رسید,یا شاید هم مانند مادری دلسوز ومهربان که برای فرزند وبچه هایش آرام وقرار ندارد و نگران است وهر کاری می کند, که بچه هایش در امان وامنیت باشند وبه آنان آسیب و آزاری نرسد , پس شاخه هایش را به معنای محافظت و پاسداری بر روی ده کشیده این روستا دریاچه ی کوچک با ماهی های بزرگ نیز دارد. زیبایی ودلپذیری خاص و ویژه ای را به محیط ودامن روستا بخشیده است, از قدیم ندیم ها گفته اند :(آب مایه ی حیات وزندگی ست!! پس این دریاچه به روستا زیبایی خاصی بخشیده است. و از چیزهایی که زیاد به چشم می خورد جنگل رنگارنگ ومتنوع وپر متجلی پشت کلبه هاست, که همانند نگهبان روستا به نظر می رسند بلند قامت و قوی !صدای گوش خراش کلاغ ها که از دور قار قار می کنند به گوش می رسد. ودر نزدیکی بلبل های خوش آواز بر روی درخت پر باری آواز می خوانند که صدای زیبایشان گوش را نوازش می کند ودل را آرام!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۷
Ali Hosseini
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۱۶ ب.ظ

گسترده ی حکایت {دزد}

روزی از روزها دزدی در بازار می چرخید که لباس قشنگی را دید به طمع افتاد وپیراهن را دزدید و بعد از آن به خانه برگشت، وترسید که صاحبش پیراهن را بشناسد پس به پسرش گفت :(که این پیراهن دزدیده را خیلی زود به بازار ببر و آن را با قیمت مناسب بفروش! پسر نیز به بهازار رفت ودر حالی که می خواست پیراهن را بفروشد آن را دزدیدند. با ناراحتی به خانه برگشت وبعد پدرش از او پرسید : که پیراهن را به چه قیمتی فروخته اید؟ ---پسرش جواب داد که به همان قیمتی که خریده بود آن را فروخته است! )یعنی پدرش برای پیراهن در مقابلش هیچ پولی را نپرداخته بود، پس پسرش نیز در مقابل پیراهن هیچ پولی نگرفت!)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۶
Ali Hosseini