درس کده

مطالب درسی در سایت درس کده

درس کده

مطالب درسی در سایت درس کده

سلام وخیر مقدم به همه دوستان


دراین سایت مطالبی نظیر انشا و نمونه سوالات درسی قرار می گیرد و امید واریم شما هم مارا دنبال کنید

لطفا از مطالبی که در سایت قرار می دهیم استفاده کنید

......................................

با تشک__________ر

(سید علی حسینی)

طبقه بندی موضوعی

۱۱۹ مطلب با موضوع «درس کده» ثبت شده است

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ق.ظ

انشای داستانی درباره ماه رمضان

ماه رمضان ماهی است که با همه ماه‌ها فرق دارد و ما در این ماه روزه می‌گیریم. من در انشای خود قصد دارم خاطره اولین روزی را که روزه گرفتم، بنویسم.
بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه می‌کرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمی‌کرد تا اینکه هفت ساله شدم و به مدرسه رفتم و از همکلاسی‌هایم شنیدم که روزه می‌گیرند، به همین خاطر از مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانواده‌ام نشستم و صدای روح بخش دعای سحر را شنیدم. احساس می‌کردم بزرگ شده‌ام. البته مادرم گفت که چون از بقیه کوچک‌تر هستم، نمی‌توانم روزه کامل بگیرم و روزه‌ام کله گنجشکی خواهد بود ولی خواهر و برادرم روزه کامل می‌گرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از اینکه تشنگی‌ام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه می‌کنی؟ امروز خدا از تو خیلی راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازه‌تر شده بود، گریه‌ام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: «عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزه‌ای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزه‌ات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزه‌ات باطل نمی‌شود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
از این انشا نتیجه می‌گیریم که سراسر دوران کودکی گذشته از خاطرات تلخ و شیرین و مهر و محبت والدین و همدلی در انجام واجبات دینی در خانواده پر است. همین‌طور خاطره اولین روزه‌، خاطره‌ شیرین روزی است که دیگر هیچ وقت در عمرمان تکرار نمی‌شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۴
Ali Hosseini
دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ق.ظ

انشا فداکاری و ایثار

انشا فداکاری و ایثار

دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت : در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم. استاد به او گفت : از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت : ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۵
Ali Hosseini
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ب.ظ

موضوع انشا:زندگی

موضوع انشا:زندگی

به نام خدا

موضوع انشا:زندگی

 ------تا حالا درباره زندگی فکر کرده ای؟درباره این که با چه کلماتی ربط دارد،چه طور؟معنی آن چیست؟

 -------زندگی با کلمات حیات ووجود وزیستن مرتبط است.حال زندگی چیست؟اگر خنده است چرا گریه می کنیم؟اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟اگر زندگی است چرا می میریم؟اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم؟اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟

 ------زندگی معجزه حیات است.زندگی با کلمه های من وتو ساخته می شود.پس می توانیم زیبایی زندگی را با کلمات خودمان بسازیم.

------شاخه های درخت زندگی موجب حیات و زیستن ما می شوند.زندگی خوردن چای ودیشلمه نیست!زندگی غبار کدورت ها نیست!زندگی شکر آب کردن ارتباط خودمان با دیگران نیست!بلکه جریان رود خانه حیات است.رشته های زندگی ما در چه اثری گسیخته می شوند؟

-------آری زندگی این است،می خواهم آن را به زیباترین گونه ممکن،ببینم؛وقتی ناراحتی زندگی لبخند می زند.وقتی،خوشحالی پس زندگی کن.

-------وقتی ناراحتی باز هم زنگی کن،امّا صادقانه نه خبیسانه.زندگی یعنی جان؛یعنی حیات،عمر،زنده بودن و....ما جان داریم پس به درستی باید از زندگی استفاده کرد.

-------زندگی فراز و فرودهایی دارد.باید با صبر و توکّل به خداوند خود را از مشکلات متعدد زندگی وارهانیم وبا پرداختن به راز ونیاز با خداوند بلند مرتبه وتعالی خود را در نزد حق تعالی عزیز و عزّتمند گردانیم.

-------*اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمئِنُ القُلوب*

-------آگاه باشید دل ها تنها با یاد خدا آرام می شوند.

-------زنده بودنمان یکی از نعمت های است که مردگان در حسرت وافسوس در تجربه دوباره آن هستند.زندگی جورچینی است که ثانیه ها آن را می چینند.پس هر ثانیه را فرصت بدانیم واز آن به درستی ومفید استفاده کنیم.

-------به سخنی از سهراب سپهری درباره زندگی توجه کنید:

-------*تا شقایق هست،زندگی باید کرد.* 

پایان

(-------)نشان می دهد که در متن فرو رفتگی است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۵
Ali Hosseini
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۲۴ ب.ظ

انشا امروز یا دیروز؟

امروز یا دیروز؟

به نام خالق هستی

امروز یا دیروز؟

     هرجور که فکرش را میکنم نمی توانم دنیا را طوری تصور کنم که در آن ظلم وجود نداشته باشد اما در هر دوره ی زمانی مردم ایران توانسته اند ظلم ظالمان را  نادیده بگیرند. مثل صفا و صمیمیت مردم ایران در دوران گذشته که حتی وقتی که به انها ظلم میکردند،دل هایشان شاد بود.

امروز یا دیروز؟

     یاد رادیو ها بخیرٍ، همان رادیو هایی که شروع جنگ اعلام کردند و هجده ماه بعد آزادی همان خرمشهر را اعلام کردند.خرمشهری که نماد مقاومت در ایران است.

     آن روز ها کلاس درس جبهه بود، درس هایشان غیرت و مردانگی بود. معلم ها حاج حسین ها بودند و گاهی بچه های کوچک.

     آن روز ترس از ننوشتن تکلیف و تنبیه و نمره نبود، گویی اصلا ترسی میان مردانی که برای دفاع از ناموس خود، داوطلبانه روی مین رفتند و داغی چندین ساله برای مادر به یادگار گذاشتند.

امروز یا دیروز؟

   آن روز ها دود توپ ها، تفنگ ها، و تانک ها ابر های آسمان را تشکیل می دادند و موشک ها باران شهر ها بودند.

    از شهیدان داخل خاک گفتم ولی شهیدان زنده را از یاد بردم، جانبازان...

کسانی که هر از گاهی شهید خاکی میشوند.کسانی که به جای چاقو های ضامندار خدا ضامنشان است.کسانی که به ناچار از نوجوانی به بعد نتوانستند از پا یا دست و یا هردو نتوانسته اند استفاده کنند و بعضی نا خواسته آسیب های نا بخشودنی به اطرافیان میزنند.باز با این حال دمه همه ی آنها گرم ...

امروز یا دیروز؟

   آنروز ها مرد هایی نبودند که آبروی دیگر مرد ها را ببرند. مرد های که آدمیزاد نمیداند به آنها باید به چشم خواهر نگاه کند یا برادر. افرادی که به حساب های بانکی خرج از کشورشان دل خوش کرده اند در حالی که طلا های کسی که بهشان راه رفتن و حرف زدن یاد داده است با قرض های پدرهایشان مقابله میکنند. افرادی که دل خوشی هایشان مد روز و ادکلن هایشان است.

امروز یا دیروز؟

  آنروز ها خبری از موبایل و اس ام اس ها نبود طوری که در هر دو سه خانه شاید می توانستیم یک تلفن خانگی پیدا کنیم. در حالی که دید و بازدید ها بسیار بیشتر بود.به جای خواندن جوک های که در آن ها توهین به قومیت های مختلف است شاهنامه خوانی، خواندن فال حافظ، تفسیر قرآن و کارهایی از این قبیل بود.

      بگذریم....

                 حرفهایم تکراریست....

                              این حرفها انشایی برای نمره نیست......

                                         در دیروز مردم انسان بودند اما امروز فقط آدم اند....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۴
Ali Hosseini
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۱۳ ب.ظ

انشا پیراهن من

سلام* من  می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم*

من پیراهنی بچّه گانه در یک فروشگاه پشت ویترین بودم و هر روز، افراد زیادی برای خرید من می آمدند امّا به خاطر قیمت که خیلی گران بود کسی مرا نمی خرید*

تا این که روزی پسر بچّه ای با اصرار به خاطر عکس زیبایی که بر تن من دوخته بودند پدرش را مجبور کرد تا مرا هر طور که هست بخرد* از آن روز به بعد، پسرک هر روز مرا به تن داشت و از من جدا نمی شد و ساعت ها به تقش گربه ای که روی من بود خیره می شد و حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بود* روز ها همین طور می گذشتند و پسرک بزرگ و بزرگتر و می شدمن کوچک و کوچکتر، تا اینکه روزی مادر پسرک مرا از تنش بیرون آورد و پیراهن نویی به او داد و به او گفت پسرم، تو دیگر نمی توانی این پیراهن را بپوشی چون برایت کوچک شده است*

هم پسرک و هم من خیلی ناراحت شدیم زیرا به هم عادت کرده بودیم* پسرک از آن روز به بعد، مرا همه جا حتی در مدرسه هم می برد و گربه را به بچه ها نشان می داد*

شب ها مرا از خودش جدا نمی کرد و از نظر او من فوق العاده بودم* او از من عکس می گرفت و من را خیلی دوست می داشت*

تا اینکه روزی، پدر پسرک آستین های مرا قیچی کرده و باقیمانده مرا به عنوان شیشه پاک کن و دستمال ماشین، استفاده کرد و پس از مدتی من را دور انداخت* پسرک خیلی ناراحت شد و گریه کرد* شب اول گربه ای را می دیدم که ساعت ها به من خیره شده بود* به گمانم فکر می کرد عکس خودش را می دید* امّا در شب دوم اوضاع بدتر بود و من در ماشین زباله بودم و هر روز به یک جا می رفتم و در حال حاضر، مرا جلوی ماشین بسته اند تا اگر حشره ای بخواهد وارد دم و دستگاه ماشین بشود نتواند*

بد هم نیست چون که هر روز به یک جای تازه سفر می کنم*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۳
Ali Hosseini