انشای داستانی درباره ماه رمضان
ماه رمضان ماهی است که با همه ماهها فرق دارد و ما در این ماه روزه
میگیریم. من در انشای خود قصد دارم خاطره اولین روزی را که روزه گرفتم،
بنویسم.
بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم
بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه
میکرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمیکرد تا اینکه هفت ساله شدم و به
مدرسه رفتم و از همکلاسیهایم شنیدم که روزه میگیرند، به همین خاطر از
مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را
دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانوادهام نشستم و صدای روح بخش دعای
سحر را شنیدم. احساس میکردم بزرگ شدهام. البته مادرم گفت که چون از بقیه
کوچکتر هستم، نمیتوانم روزه کامل بگیرم و روزهام کله گنجشکی خواهد بود
ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا
اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و
تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که
تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از
اینکه تشنگیام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم
پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه میکنی؟ امروز خدا از تو خیلی
راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازهتر
شده بود، گریهام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من
روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:
«عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزهای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی
روزهات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزهات باطل
نمیشود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
از این انشا
نتیجه میگیریم که سراسر دوران کودکی گذشته از خاطرات تلخ و شیرین و مهر و
محبت والدین و همدلی در انجام واجبات دینی در خانواده پر است. همینطور
خاطره اولین روزه، خاطره شیرین روزی است که دیگر هیچ وقت در عمرمان تکرار
نمیشود.