تعطیلات تابستان
تعطیلاتِ تابستان را چگونه گذراندید؟
تابستان خیلی زود گذشت. چند روز اول تیر با سرزنش گذشت. معدل من 40/12 شده بود. میگفتند خیلی کم است. ماما گفت: با این معدل میخواهی در آینده چکاره بشی؟ فیلمهای مجید یادم آمد. گفتم: میخواهم مرده شور بشم. ماما یک روزِ تمام با من حرف نزد. بعد معدل فراموش شد و کم کم تابستان خوب شد. تا ساعت یازده میخوابیدیم، یازده و نیم صبحانه میخوردیم و از ساعت دوازده بازیهای ما شروع میشد. امسال همه اسکیت داشتند. تا دیر وقت شب اسکیت بازی میکردیم. گاهی هم والیبال بازی میکردیم. در تابستان روزها هوا گرم میشود.
روزهایِ زیادی را هم با فکر برق گذراندیم. هر روز دو ساعت برق میرفت. اول روزها میرفت، خیلی سخت نبود. بعد شبها می رفت. شب که برق میرفت، بابا دراز میکشید و میخوابید. میگفت: برق که رفت باید استراحت کرد. گاهی آنقدر استراحت میکرد که از زیادیِ استراحت کردن خسته میشد و برایِ رفعِ خستگی ناچار بود دوباره بخوابد. ماما هم خیلی عصبانی میشد و میخواند: «خوابِ مرد، هَووی زنش است». گاهی در تابستان هوا خیلی توفانی می شود.
یک روز ماما گفت که بریم دریا. من خیلی خوشحال شدم. دوست داشتم دریا برویم و حسابی شنا کنیم. وسایلم را جمع کردم. بابا گفت: عجله نکن. باید همه حاضر شیم. گفتم: حاضر شید. این که کاری نداره. بابا گفت: باید مرخصی بگیرم. کارمند که آزاد نیست هر کاری دلش خواست بکنه. خلاصه سه هفته حرف زدیم تا اول مرداد صبح خیلی زود سوار ماشین شدیم تا به دریا برویم. گفتم: بابا چند روز میمونیم؟ بابا گفت: عصر بر میگردیم. از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. پرسیدم: مگه میشه یک روزه تا شمال رفت، تو دریا شنا کرد و برگشت؟ بابا گفت: نه خیر. ما خودمون دریا داریم. نمیدانستم ما هم دریا داریم. تو کتابهای ما ننوشته بودن. به سمت مرند رفتیم، در صوفیان به چپ پیچیدیم، بعد باز به چپ پیچیدیم و در شرفخانه ایستادیم و پیاده شدیم. از میان خشکی دشت، ماسهها کشیده شده بود و می رسید به کپهکپه نمک. تاچشم کار میکرد، دشتِ نمک بود. ماما گفت: پس دریا کو؟ بابا گفت: خوب، خشکش کردن. دیدن خیلی شوره، خشکش کردن. ماما جایی را نشان داد و گفت: تا ده سال پیش آب اینجا بیشتر از ده متر عمق داشت. پرسیدم چرا خشکش کردن؟ بابا گفت: مدیریت غلط. پرسیدم: مدیریت غلط یعنی چه؟ بابا گفت: سیاسیه، نمیشه به توگفت. ترسیدم. دریا نبود. ماسههای خشک بود که تا دورترین جایِ دیدرس کشیده شده بود. بعضی جاها هم جویهای فاضلاب جاری بود. هیچ. برگشتیم و در زیر درختان باغی در صوفیان ناهار خوردیم. بابا کمی خوابید. بعد هم بیدار شد و به خانه برگشتیم. در تابستان روزها رفته رفته تلخ میشوند.
اسکیت بازی بیشترین شادی را بوجود میآورد. دو سه بار هم دعوا شد، بعد باز همه چیز خوب شد و ما بازی کردیم. آخر تابستان نتیجهیِ کنکور را دادند. برادرم قبول نشد. خیلی ناراحت شدیم. بیشتر پسرها و دخترهای فامیل قبول شده بودند و برادر من رد شده بود. به برادرم گفتم: خوب شد قبول نشدی. به سمت من حمله کرد. فرار کردم و از دور گفتم دلت بسوزه. خوب شد قبول نشدی، دلم خنک شد. چند روز بعد گفتند برادرم قبول شده. گفتم: اولش که رد شده بود. گفتند: تو دانشگاه آزاد قبول شده. ماما گفت: به بابا نگید به بینیم چطور میشه. گفتم: خوب اینکه خوبه. گفت: نه، دانشگاه آزاد خیلی هم دانشگاه نیست. پولیه. بابا آمد. همه ساکت بودیم. یه دفعه من گفتم: بابا داداش قبول شده. یعنی از دهنم در رفت. بابا آتش گرفت. صدایش را بالا برد و از بدشانسی خود و خوش شانسی دیگران حرف زد. خیلی عصبانی بود. ماما چایی برایش برد. چایی را خورد و گفت: پسر من دانشگاه آزاد برو نیست. ماما گفت: خوب، همه میرند، پسر ما هم یکی از اونها. بابا گفت: نمیتونم میدونی یعنی چه؟ همه تو یه دانشگاهِ درست و حسابی قبول میشن، پسر من تو دانشگاه آزاد. همین پسرِ همسایه، تو یه رشتهیِ خوب دانشگاه تبریز قبول شده. نمیتونم شهریه و هزار ریخت و پاش دیگر دانشگاه آزاد را نمیتونم بپردازم. ماما گفت: فقط شهریه است، هزار ریخت و پاش دیگه چیه؟ بابا عصبانی شد و درحالیکه با دستِ راستش انگشتان دستِ چپش را یکی یکی میخوابوند، گفت: پولِ موبایل، پول لباس، پولِ تفریح، پولِ آرایش که ناگهان گفتم: بابا داداش ما که پسره، آرایش نمیخواد! بابا گفت: تو دانشگاه آزاد پسر، دختر فرقی نمیکنه، هر روز همه شون آرایش میکنند. بدون آرایش و هزارکوفت و زهرمار نمیشه اونجا رفت. بابا و ماما دعوا کردند. همه ناراحت شدیم. در تابستان هوای روزها رفته رفته سرد می شود.
شهریور خیلی زود به آخر رسید. کتاب و دفتر و خودکار و سیدی گرفتیم و
حاصر شدیم به مدرسه برویم. دوست داشتم به مدرسهی غیرانتفاعی برم و معدلم
بیست بشه، ولی بابا گفت: همون معدل 12 مدارس دولتی بهتره. قول دادم امسال
پیشرفت کنم و معدل 13 بیارم. تابستان خیلی زود به آخر رسید و ما بازیها،
لباسهایِ راحت و شادیها را رها کردیم تا در میانِ لباسهایِ نو، سخنهای
تکراری و ادب ساختگی اسیر بشویم. من سخت دلم گرفته است. روزهایِ تابستان
خیلی ناگهانی کوتاه میشوند و باران چه ناگهانی میبارد.