به زودی
به زودی آدرس این وبسایت تغییر میکند
با ما همراه باشید
روزی که نه ماه خاطره رو توی یه صندوق جمع کردیم و با هم عهد بستیم که هیچ وقت این صندوق رو
فراموش نکنیم
امروز روزی بود که دست وداع رو با معلم هایی که شاید هیچوقت توفیق دیدنشون رو پیدا نکنیم بلند
کردیم
امروز یک روز غمگین اما به یاد ماندنی بود
کلاس ما با همه خوبی ها و بدی ها و با جمعیت بیست و هفت نفره تونسته بود که در قلب من یه
جای خیلی خوب پیدا کنه
همه وقتی به تابستون فکر می کنند به یاد خوشی هاش و گردشش می افتند ولی امروز در بین
جمع ۲۷ نفره ما تنها چیزی که مورد خوش حالی نبود تابستون بود خیلی ها می گفتند ما قراره از این
مدرسه بریم خیلی ها هم می گفتند ما می مونیم شاید هم نمونیم
امروز این فرصت رو داشتم که باهمه معلم ها خداحافظی کنم امروز عکس گریه تاریخی ما در قاب زندگی
بود .... اشک هایی که چکیدند ....دست هایی که بالا رفتند ..... نمره هایی که گرفتیم ....شاید هم
دل هایی که شکستیم ......
این ها همه تجربه زندگی بود سال دوم راهنمایی از نظر من یکی از درخشان ترین سال ها بود
ماه برکت زِ آسمان میآید
صوت خوش قرآن و اذان میآید
از خواب که
بیدار میشوی در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره سحری ناگاه خود را بیدار و
هشیار مییابی. با چشمهایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با
بی میلی غذا را در دهان میگذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و چشیدن هر نوع
چرب و شیرین آزاد بودهای اما از امروز یک ماه باید دلت را روزهسرا کنی.
ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده میشود و همه و همه و همه این بار
آمادهاند.
اذان را که گفتند تمام روز آینده را از خاطرات سال پیش به
یاد آوردم که چگونه بیتاب میشدم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی
بود مانند دیدن؟ نماز را که خواندم، دوباره به بستر گرم و نرم بازمیگردم.
صبح
گراییده به ظهر که از خواب بر میخیزم. تقریباً ساعت یازده ظهر است و من
هیچ از روزهداری نمیدانم. هنوز گویی زندگی ام زندگی روزهای عادی است.
دقیقهها و ثانیهها مثل همیشه به سرعت میدوند و میروند و همه همانی
هستند که بودند و تا ساعت دیگر نخواهند بود. سکوت زیبایی بر همه جا حاکم
است.
همه دشواریها از بعدازظهر به من روی میآورند. در روزهای رمضان
عشق و حالهای روزانه مانند خورشیدی تابان در میان تابستانی داغ و سوزان در
گرمترین حالت خود طلوع میکنند و در تاریکترین و نیمه جانترین حالتشان
در دم دمهای شب غروب میکنند و بعد از نیم ساعت دوباره جانی دگر میگیرند و
این بار چون ماه میشوند. به راستی که روزه در ساعات اول بهشت است ولی در
ساعات آخر کوه کندن است. در عصر در خانه با بیتابی از این اتاق تا آن اتاق
میرفتم تا دقایق زود سپری شود اما دمادم غروب فقط چشمانم را بسته بودم.
هر لحظه توانم نصف میشد. زمان و به خصوص یک ربع مانده به اذان مانند یک
سال میگذشت. تا زمانی که ناگاه بانگ اذان مرا زنده کرد، چشم گشودم و لبخند
زدم. و این پایانی برای ماموریتی سخت بود ولی آخرش خوش تا سحری دیگر و
شروعی دوباره برای مبارزه با نفس آغاز گردد.
ماه رمضان ماهی است که با همه ماهها فرق دارد و ما در این ماه روزه
میگیریم. من در انشای خود قصد دارم خاطره اولین روزی را که روزه گرفتم،
بنویسم.
بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم
بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه
میکرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمیکرد تا اینکه هفت ساله شدم و به
مدرسه رفتم و از همکلاسیهایم شنیدم که روزه میگیرند، به همین خاطر از
مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را
دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانوادهام نشستم و صدای روح بخش دعای
سحر را شنیدم. احساس میکردم بزرگ شدهام. البته مادرم گفت که چون از بقیه
کوچکتر هستم، نمیتوانم روزه کامل بگیرم و روزهام کله گنجشکی خواهد بود
ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا
اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و
تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که
تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از
اینکه تشنگیام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم
پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه میکنی؟ امروز خدا از تو خیلی
راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازهتر
شده بود، گریهام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من
روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:
«عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزهای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی
روزهات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزهات باطل
نمیشود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
از این انشا
نتیجه میگیریم که سراسر دوران کودکی گذشته از خاطرات تلخ و شیرین و مهر و
محبت والدین و همدلی در انجام واجبات دینی در خانواده پر است. همینطور
خاطره اولین روزه، خاطره شیرین روزی است که دیگر هیچ وقت در عمرمان تکرار
نمیشود.