انشا در مورد نماز
درباره نماز
نمی دانم ازکجا شروع کنم ولی ای کاش زبانم گویای حرف دلم و ای کاش قلمم گویای هدفم بود ، ای قلم ، بر طب پاک این صفحه ی سفید بنویس که نماز چیست ؟
درباره نماز
نمی دانم ازکجا شروع کنم ولی ای کاش زبانم گویای حرف دلم و ای کاش قلمم گویای هدفم بود ، ای قلم ، بر طب پاک این صفحه ی سفید بنویس که نماز چیست ؟
اذان می گویند …
از فراز گلدسته های سر به فلک کشیده ی عشق ..
از محفل گرم ایمان ُ دل بی قرار یار !
از پچ پچ پدر در گوش نوزادی نورسیده در خواب ،
و نوید ملاقاتی دیگر با تو ..
و من گوش می دهم ، همچنان که به عاشق ماندن و عظمت بندگی مخلوق فکر می کنم ..
زمزمه می کنم ..
فریاد می زنم !
و آن وقت اشک ، همان هدیه ی آسمانی ، صورتم را آرام نوازش می دهد ،
انگار وقت نماز است ..
و لحظه ی دیدار
گفته بودی قبل از ملاقاتمان طاهر باش !
و گفتی از غفلت من ، از عشق تو !
از فراموشی رسم رفاقت
و گله کردی که چرا رو میزنی به غیر ؟!
تو راست می گفتی
و در های توبه را به روی من گشوده بودی !
ای مهربان ترین مهربانان !
بر سر ِحوض ِ رزقت وضویی ساختم ، آرام و بی آلایش ،
خواستم دوباره از تو بگویم ؛
که یاد ِ رسول پاکت محمد (ص) افتادم ..
ناگاه صلواتی فرستادم و دوباره این اشک بود که مجالم نداد !
گفتی بیا !
بیا که برای بنده های من ، همیشه راه ِ برگشت باز است ، هفتاد هزار فرشته را مامور کردم ..
تا تو را که اشرف مخلوقات منی ،
تو که بنده ی بازگشته به درگاهمی را شرابی ناب و گوارا دهند از جام سرخ عشق !
و من قصد کردم که به نماز بایستم ،
خواستم که قامت ببندم ،
در حالی که دستانم را نزدیک صورتم آورده بودم گفتم ..
پروردگارا ، توبه می کنم از گناه ُ کفر !
و پناه می برم به تو و نیت می کنم که دیگر با تو بیعت نشکنم ،
قربتاً الی الله ،
در آن وادی من بودم ُ تو ،
تو بودی ُ من سبکبال !
پَر می کشیدم به سوی تو
به انتهای بودن ..
و سیر می کردم در آسمان آبی عشقت ،
و رفتم برای رکوع !
سبحان ربی العظیم و به حمده ؛
و از جلوی چشمانم گذشت !
سجده و قنوت و سلام !
ناگهان صدایی در فضا پیچید !
بدان که همه ازآن او هستیم و او نیز ار آن ما !
از آن که تاخت و تاز بادهایش از سمت ِ شمال در دل ِ کوهها نوید فصل را می دهد ..
از آن که بخشش را سر لوحه آفرینش قرار داد و عشق را ملات و مصالح آن ..
از آن که زن و مرد را آفرید ، تا با عشق بازی بنده هایش ، فراموش کند غم تنهایی خویش را ..
از آن که به تو می گوید : باز آ که در درگه ما باز است هنوز ؛
.
انشا دوم درباره پدر
بابا یعنی غصه ، بابا یعنی غم ، بابا یعنی درد ، بابا یعنی خستگی ، بابا یعنی تلاش ، بابا یعنی کارمند ، بابا یعنی مستاجر ، خلاصه اینکه بابا جوانی داد و پیری گرفت پس بابا یعنی تنگی نفس بابا یعنی لرزش دست و پا بابا یعنی سنگینی گوش بابا یعنی عصا و عینک بابا یعنی اه و ناله بابا یعنی نقطه شروع و پایان زندگی و شاید بابا یعنی من و تو پس بیائید از امروز برای بابا هایی که مثل بابای من است دعا کنیم تا خدا زودتر از او راضی شود و او را پیش خودش به بهشت ببرد زیرا او دیگر از نگهبانی جهنم خسته شده و از زندگی و از نفس کسیدن بیزار است او دیگر توان کار ندارد قدرت (نه) گفتن را ندارد او خسته است او شکسته است او از دیروز پشیمان است او فردا را نمی خواهد فردایی که مثل دیروز بوده فردایی که باید فردای من باشد و من پا جای پای او بگذارم بجنگم مبارزه کنم تلاش کنم به خاطر هیچ بابای من بازنده بود بازنده این جدول مارپیچ و هزار توی زندگی او برای شطرنج هروز یک حرکت کم داشت و هر وقت به پایان بازی و روز های اخر ماه می رسید انچه را در بازی های دیروز برده بود به حریف مقابلـش یعنی صاحبخانه ی جدیدمان بود می باخت و اینجا بود که باز مات میشد و ساعتها به نقطه ای خیره می ماند و ان نقطه چیزی نبود جز اینده ی من مثل گذشته ی خودش پس ما از موضوع انشا امروز نتیجه میگیریم که بابا یعنی عقده یعنی حسرت یعنی کار یعنی کسی که چشم به فردا های دور و دراز ارزو دوخته و این ارزو ها چیزی نیست جز تلف کردن عمرش و شاید امروز که من این انشا را برای شما می خوانم او هم پشت میز کارش نشسته و درباره ی بابا هایی می نویسد مثل خودش زیرا او با نوشتن یادداشتهای روزانه ی خودش را ارام میکند اجازه خانوم تموم شد.
.
انشا اول درباره پدر
بابا سلام
امروز می خواهم برایت نامه ای را انشا کنم و حرفهای تمام این سال ها را که به تو نگفته ام بگویم .
در آغاز باید بگویم کلمه پدر دست و زبانم را می بندد برای نوشتن ، پس ……
با به نام خداهای آغازین تمام انشاهای دنیا من دلم می خواهد تو را بنویسم
و بگویم تورا بیشتر از رستم شاهنامه که شجاع ، دلیر، قوی ومرد بود دوست می دارم ودلم می خواهد مثل سهراب خنجر عشق تو مرا از پای درآورد .
بابا سلام
صاف و ساده وکودکانه برایت بگویم ،از تمام روزهای با تو و بی تو …….
و شرمنده اگر بگویم هنوز روزهای باتورا نفهمیدم .
فکر روزهای بی تو پیشکش .
از آن روز که خدا خواست تو باغبان باغچه ی کوچکی باشی به نام خانواده تا امروز که هر فرزندت یک خانواده اند چه موهایت خزان پیری گرفته وسپید شده .
شرمنده شدم وقتی فهمیدم ، علم شناخت تورا هنوز نه آموختم و قدر ثروتی چون تورا هنوز ندانستم دلم می گیرد .
دلم می گیرد که گام های نخست آموختن تو بودی ومن نفهمیدم سال به سال کتاب های نو و باز از نو نوشتن بابا…. و چه دیر …..
که ، بابا آب داد ها و بابا نان داد ها ی آن زمان درس شناخت تو بود .
و باز ما گول آموختن الفبا را خوردیم و از تو غافل شدیم و دوباره باز کتاب با زبانی دیگر خواست به ما بفهماند گفت: آن مرد در باران آمد باز نفهمیدیم آن مرد بارانی آن روزها وسالها تویی ، و مرد نام دیگر توست .
دروغ چرا فکر می کنم خیلی دیر تو را فهمیدم خیلی دیرتر از آنچه که فکرش را بکنی .
برایت بزرگانه بگویم :
تو منتها علیه یک عشق ، تو سرآغاز زندگی و رگ حیات بخش وجودی من ، تو روح زندگی تو سرچشمه زلال مهربانی تو بخشنده بی منت تو پیر روزهای جوانی وکار تومرد خستگی ناپذیر سختیها تو شاه کلید طلایی قفل هاسخت روزهای گذشته و سالهای پیش رو تو آهنگ لالایی روز های کودکی تو سر آغاز یکی بود یکی نبود های قصه که بودنت قصه غصه را می برد از دل کوچکمان و اگر نبودی غصه تمام قصه هارا به کاممان تلخ می نمود .
هنوز پژواک صدای قدمهای خسته ات در گوشم زمزمه بهترین آهنگ هاست .
تورا باتمام وجود دوست می دارم ودلم برای بهترین جای دنیا که آغوش گرمت است ، دلتنگ شده .
.